عــاشقــانه هــایی که برایتــــ مینویسم
مثل آن چــای هایی هستند کــه خــورده نمیشونـد
یــخ میــکنند و بــاید دور ریخت
فنجانتــــ را بده دوبـــاره پر کنمـــــ
من زیاد اهل چای نیستم
مرا به یک آغوش گـــ ـــ ـــرم میهمان کن

 

زیر باران راه می روم
آغشته میشوم به بودن
باران هم طعم لبهای تو را می دهد

 

تــو چنــان زیبــا شــده ای میــان شعــرهــایــم،
کــه گمــان نکنــم خــودت هــم بــدانــی
ایــن کــه داری مــی خــوانیــش،
خــودِ تــویــی . .

 

من آن عاشق ترین پروانه هستم / که عهدی بر سر جان با تو بستم

تو آن شمع خرامان سوز هستی / که چون آتش به جان من نشستی

ندارم هیچ باک از آتش عشق / که این آتش ز مرهم خوشتر آید